إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ

إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلَاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ

سایت رسمی جماعت دعوت و اصلاح

  • مثل همیشه، یکی بود، یکی نبود.

    در گوشه‌ی جنگلی، یک درخت کاج بود. روی تنه کلفتِ کاج، سوراخ کوچکی بود. توی این سوراخ تنگ و تاریک، ننه کفش دوزک با دختر یکی یک دانه‌اش خال‌خالی زندگی می‌کرد.

    ننه کفش دوزک با پوست سرخِ سنجد، کفش‌های کوچک و بزرگ می‌دوخت.

    او از صبح تا شب سرش گرم کار بود. ولی خال‌خالی از صبح تا شب، پشت پنجره خانه می‌نشست و بیرون را نگاه می‌کرد